ترانه *گفته :
چراغارو خاموش کن هوا هوای درده
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن سرگرم گریه باشم
میخوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو دنیامو میسوزونه
چراغارو خاموش کن چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن نشون نده که سردی
حالا وقته دروغه بگو که برمیگردی
از شرم اشکای من رفتی چرا یه گوشه
ازم خجالت نکش چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو فقط یه چند دقیقه
[پاسخ]
ترانه *گفته :
دیدی ای غمگین تر از من بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم چشمه های پر نور چشمت
[پاسخ]
آرنیکاگفته :
این چه داستانی بود جیگرم کباب شد کاش همه ی عشقا همین جوری بود ولی سام هم کار درستی نکرد مولی بیچاره اینجوری بیشتر غصه میخوره ولی خئلی قشنگ بود مرسی
[پاسخ]
یاسمنگفته :
دلم گرفت…
خیلی قشنگ بود مرسی.
[پاسخ]
رهاگفته :
یک لحظه سکوت…
کاش بازم از این عشقها پیدا بشه.
آمین.
[پاسخ]
سحرگفته :
اگربشه با فکر بری جلو خوبه ولی نمیشه، چون همه ی باورهای آدم روی سرش خراب میشه
“مرسی خیلی قشنگ بود”
[پاسخ]
atenaگفته :
مرسی مسعود جان اشکم دراومدواقعا عالی بود
[پاسخ]
atenaگفته :
تا که بودیم ، نبودیم کسی / کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند / تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست / نه در آن لحظه که افتاد و شکست . . .
[پاسخ]
atenaگفته :
درد یعنی سرت به همون سنگی بخوره که به سینه میزدی …
[پاسخ]
atenaگفته :
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از این دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم
[پاسخ]
atenaگفته :
کم طاقتی عادت آن روزهایت بود این روزها برای گرفتن خبری از من عجیب صبور شده ای!
[پاسخ]
atenaگفته :
چه عاشقانه نوشت دکترشریعتی که من تورادوست دارم تودیگری را،دیگری دیگری راودراین میان همه تنهاییم.
[پاسخ]
atenaگفته :
دته روز اول بهت گفتم میخوام با یه دروغ بزرگ حرفامو شروع کنم؟ تو اخم کردی ، گفتم : دوستت نداااااارم! بعد هردو تامون زدیم زیر خنده … اما دیروز گفتی که میخوای با یه دروغ بزرگ خداحافظی کنی و بعد فریاد زدی : دوستت دارم!! هر دومون بغض کردیم و تو رفتی برای همیشه.
[پاسخ]
atenaگفته :
آلزایمر درد نیست!
براى بعضى ها درمان است…
[پاسخ]
atenaگفته :
دارم از تو دور میشم، داره تنها میشه قلبم
میدونم نبودن تو، جونمو میگیره کم کم
چیزی از تنم نمونده بعد دل شکستن تو
یه اتاق ساکت و سرد، من و فکر رفتن تو
[پاسخ]
atenaگفته :
گناهش گردن خودت
آن روز، روزه بودم که حسرت تو را خوردم.
[پاسخ]
atenaگفته :
خودت را از کسی پس نگیر شاید این تنها چیزیست که او دارد ،
وقتی میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن،
شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش کردن او ختم شود…
[پاسخ]
atenaگفته :
به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که
بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که
دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم، تا به امروز در
قلب بی وفای تو حبس بود، از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …
شاید بتوانم فراموشش کنم…
[پاسخ]
atenaگفته :
چه فرقی دارد ، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد ؟
وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه !
[پاسخ]
atenaگفته :
من
مثل بادکنکی به دست کودکی
هرجا می روی با یک نخ به تو وصلم
نخ را قطع کنی ، میروم پیش خدا !
[پاسخ]
atenaگفته :
انگشتانت را به من قرض بده…برای شمردن لحظه های نبودنت کم آورده ام…
[پاسخ]
atenaگفته :
“زن” نیستم اگر زنانه پای عشـــــــــــــــقم نایستم! من از قبیله ی “زلــــــــــــــــــــیخا” آمده ام…
آنقدر عشــــــــــقت را جار می زنم تا خدا برایم کَف بزند!
فرقی نمی کند فرشـــــــــــــــــته باشی یا آدم یوســــــــــــف باشی یا سلــــــــــــــــیمان!
قالیچه ی دل من بدون اسم رمـــــــــز ِ نام ِ “تو” پـــــــرواز نمی کند… زنـــــــــــــانه پای این عشــــــــــــق می ایستم…
مـــــــــــــــــردانه دوســــــــــــــــتم داری؟؟؟؟؟!!!
[پاسخ]
reza mگفته :
این روزها اگه کسی گفت عاشقتم……بپرس تا ساعت چند…؟!
[پاسخ]
سمیراگفته :
این داستانو که خوندم ناخود آگاه یاد این آهنگ افتادم:
این آخرین شامه شمع هارو روشن کن
نبضت تو دستامه شمع هارو روشن کن
این آخرین شامه با تو سر یک میز
این آخرین مهره از آخرین پاییز
شمع هارو روشن کن شب دلهره داره
باید برم اما عطرت نمیذاره
نوازش آخر با آخرین بوسه
بعد از تو این شب ها تکرار کابوسه
اندازه ی یک اوج امشب گاهم کن
آغوشتو وا کن دلشوره مو کم کن
هواتو کم دارم نفس بکش با من
هم گریه ی من شو بغض منو بشکن
فردای من بی تو تلخ و غم انگیزه
شمع رو تماشا کن چه اشکی میریزه…
[پاسخ]
fatemehگفته :
زیبا ترین داستانى بود که خوندم.
ممنونم مسعود جان.
[پاسخ]
حسینگفته :
داستان خیلی قشنگی بود.
شـآیــَد تـو ..،
سُـکـوتِــــ مـیـآטּ کـلـآمَـمـــ بـآشــے ..،
دیـده نـمــےشَـوے..،
امـآ مَـטּ تـو رآ
اِحـسـآس مــےکُـنــم..،
شـآیــَد تـو ..،
هَـیـآهـوے قَـلـبَـم بـآشــے ..،
شـِنـیـده نـمــےشَـوے..،
امـآ مَـטּ تـو رآ نَـفــَس مــےکِـشـَم ..!!
[پاسخ]
لیلاگفته :
خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بـــــــــــــود
ولــــــــــــــــی کـــــــاش حقــیقــــــت و بهش میگـفت …
[پاسخ]
paniگفته :
yeki az zibatarin dastanhaye ashegho0o0ne bud ke tahala khonde budam…eshgheshun ro mishod ba khondane vajeha hes kard….kash hameye eshghha enghadr ghashang bud…..
[پاسخ]
انیسگفته :
داستان بسیار زیبایی بود خیلی لذت داشت با پایانی مملو از غم بسیاز زیبا از شما نویسنده محترم خیلی ممنونم
[پاسخ]
الميراگفته :
خدایی عالی بودکلی گریه کردم کاش محسن منم اینجوری بود
[پاسخ]
naghmeگفته :
خیلی قشنگ بود.خیلی گریه کردم.حیف که فقط داستانه و همچین عشقی پیدا نمیشه.
[پاسخ]
محمد امین پاسخ در تاريخ دی ۲۷ام, ۱۳۹۱ ۰۲:۰۱:
آره موافقم شاید از نظر خود سام داشت کاره درستی میکرد اما….اماآخه مولی هم دل داشت اونم عاشق بود اینجوری دوبار ناراحتی رو دید اینجوری یه احساس گناه تهمت هم تو دل مولی گذاشت مردن عشقش که جای خود دارد اگه روزی طرف منم باهام اینکارو بکنه هیچوقت نمی بخشمش این رابطه یه طرفه نبوده یه طرفه شروع نشده که بخواد اینجوری یه طرفه تموم شه این خودخواهی عاشقانه خیلی بدیه نمیدونم شاید من اشتباه می کنم اما بدترین کاری که طرفم میتونه باهام بکنه همینه.
[پاسخ]